بزرگداشت (آريو بتيس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

وقتي نئشگي دروغ مي پرد و كم كم خماري حقيقت استخوانت را مي تركاند تازه مي فهمي كه دنيارا چه چيزهايي دوره كرده اند.
مثل سيبي مي شوي كه با دنداني كرم زده گاز زده اند و هرچقدر براي آنان لذيذتري، طعم بزاق كثيفشان برايت تهوع آورتر مي شود.
پير صحنه ي گم شده ي خاطره ها اين جملات را مدام تكرار مي كرد.
كمي در فرهنگ لغات ذهنش به دنبال كلمه هاي آشنا گشت ،قدر داني،محبت،ستم ،خيانت...
راستي در كدام صحنه خيانت را بازي كرده بود؟
-مكبث نبود؟؟؟؟
شايد،پهلوان اكبر مي ميرد؟؟؟
نه به گمانم معركه در معركه بود؟؟؟؟
خودش هم نميدانست.
بيچاره خائني كه هيچوقت خيانت نكرد،مگر به خودش و خواسته هايش.
وشايدتنها گناه اواين بود ،كه گنديدگي يك آلبالو را درباغ با چخوف قدم زده بود.
فكرش را بكنيد،در جشن خودش هم، غريبه بود.
آنجا براي بزرگداشت او رنگ پاشي شده بود، اما امضا، نام ديگري را يدك مي كشيد.
هركس جان مي كند تا خودش را به رخ بكشد واز همه چيز مي گفتند الي بازيگر غصه هاي دل مردم.
چشمانش را بست،همسر مهربانش باز او را آرام كرد و گفت:تا بوده همين بوده ،خودت را ناراحت نكن وسپس لبخند زد.
همان لبخندي كه وقتي جيب مردش خالي بودوهيولاي بيماري روح نحيفش را سرمي كشيد،لبانش را براي آخرين بار شيرين كرده بود،از همان لبخند.
پيرمرد فهميد كه آنجا ،جايي ندارد،آرام و بي صدا به بيرون خزيد و كسي جاي خالي اش را احساس نكرد.
كمي در خيابانها پايش را خسته كرد، شايد خستگي روحش را برطرف كرده باشد، اما چه فايده؟
پنجه اي آهنين قلبش را فشرد ديگر توان جواني را در كوله بارش نداشت.
به زانو افتاد.عابران بي تفاوت رد مي شدند...

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان91


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت4:37توسط امیر هاشمی طباطبایی | |